بعد از مراسم،دکتر ما رو بدون دقیقهای معطلی و با ماشین شخصیه خودش،برد به ویلای خودش در ساحل شرقی...در حالی که من هنوز داشتم به چشمهای رابرت فکر میکردم که از دیشب،بخاطر اون حجم از ناله و گریه،گود افتاده بود و انگار دیگه اون رابرتِ همیشگی نبود... صبحها در آغوش همسر مهربانم، جیلیان بیدار میشدم.در حالی که گونه ام رو میبوسید؛آروم صدام میکرد که بیدار شو،صبح شده.بعد وقتی روی تخت خواب مینشستم،میرفت و میز صبحانه رو آماده میکرد...به توصیهی دکتر،تلوزیون خاموش،رادیو خاموش،روزنامه،تلفن ویلا،موبایل،شبکهی اجتماعی و هر راه ارتباطی ممنوع بود.حتی موسیقیهای قدیمیگرامافون توی پذیرایی،چون توی همهی رسانهها،خبر اول این بود و حتی موسیقیهایی که داشتم،منو ناخودآگاه به سمت فکر در مورد این حادثه سوق میداد...تنها تفریحم،همراهی با جیلیان بود.تمام روز با اون توی ساحل راه میرفتیم،یا لب دریا مینشستیم و پاهامون رو توی ماسههای نرم،فرو میبردیم...توی همه اون حالات میدونستم چه اتفاقی افتاده و چرا اونجاییم؛اما انگار مغزم،حوصله و توان واکنش و فکرِ بیش از چند ثانیه رو نداشت.این اثر داروها و مشروبی بود که هرروز به تجویز دکتر ریچارد،مصرف میکردم.ریچارد،دکتر فوق العادهای بود...میدونست با مرضی که داشتم،بدنم توانایی کلنجار رفتن و مقابله با اندوه ناشی از اون اتفاق ناگهانی رو نداره.اما آخر شبها که بدنم در آرام ترین حال ممکن بود و جیلیان عمیقا خوابش برده بود،به اون اتفاق فکر میکردم و آرام و بی صدا اشک میریختم.
به یاد آدمی که میدانم مخفیانه دوستم داره بازدید : 293
جمعه 24 مهر 1399 زمان : 8:37