..هیچوقت فکر نمیکردم که یه روز از اون خونه دل بِکنیم و بیایم اینجا..این خونه رو پدرم کم کم و با حوصله ساخت...اینجا یکی از قشنگترین شهرها بین کشورهای عربیه..هوای خوب..دریای قشنگ،سواحل دلپذیر...پدرم اول زمینش رو خرید..بعد یه مهندس معمار خوب پیدا کرد که با نظر و سلیقهی من،یه طرح بزنه...اتاق تو و طبقهی پایینش که با راه رو باریک به ساختمون اصلی وصل میشه؛ایدهی من بود..خداییش کیف میکنی که چه اتاق قشنگیه؟از استودیوی تو خیلی باحال تره..:))))...یه سال قبل از اون اتفاق خونه کامل ساخته شد....خیلی یه دفهای اومدیم اینجا...من فقط لپ تاپم رو آوردم و چند دست لباس راحتی و یه خورده لوازم آرایش...بابا ازم خواست که سیمکارت و گوشی ام رو خاموش کنم و بذارم همونجا بین بقیهی وسایلم بمونه.چون قرار بود بی خبر بریم...اما هر کاری کردم دلم نیومد به اِوْلین نگم..اولین بهترین دوستمه.از سال اول کارشناسی با هم بودیم.اون یه دختر دوست داشتنیه اروپایی بود.هیچوقت ازش در مورد زندگیش نپرسیدم..اما خب یه بار بهم گفت که با مادرش زندگی میکنه...روز آخر که داشتیم میرفتیم.اومد جلوی در خونه..کلی گریه کردیم...فقط بهش گفتم که منو ببخشه و اگه بقیهی دوستامون سراغمو گرفتن؛بهشون بگه که من یه مشکل بد پیدا کردم واگرنه اصلا بی معرفت نیستم..کلی گریه کرد و خواهش کرد که اگه حالم خوب شد،بهش زنگ بزنم.اما الان نزدیک به سه ساله که خطم خاموشه.بهش زنگ نزدم..البته قبلش با یکی از آشناهمون حرف زدم که توی شرکتش کار کنه و فرستادمش..اما از اون آشنا خواستم که از من هیچ خبری بهش نده...میدونی فِرانْکْ! خیلی دلم براش تنگ شده..اما خب حس میکنم که حتما تقدیر همین بوده و خدا میخواسته که دوستی ما اینجوری باشه...اما از حق نگذریم اینجا آب و هوای خوبی داره.مگه نه؟
به نام یگانه هستی بخش جهان بازدید : 320
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 8:38