تمام دیشب را کابوس دیدم.آنقدر توی خواب از شدت ترس،فریاد زدم و هوار کشیدم که همهی خانواده، بالای سرم جمع شدند...وقتی بیدارم کردند؛خجالت کشیدم.درست مثل کسانی که هنگام فاحشگی،مچشان را میگیرند.اما من هیچوقت فاحشه نبودم.خراب نبودم.حتی توی همهی این زندگی نکبت بار،دوست پسر هم نداشتم.تنها گناهم این است که میان قومیزندگی میکنم که همه شان فاحشههای جادوگر قدرتمندی هستند که،بی دلیل از ما بدشان میآید..وقتی بیدار شدم، از شدت ترس،حتی نمیتوانستم؛ انگشتان پایم را تکان دهم.از ۳ صبح تا ۸ که قرار بود خیر سرم،شجاعت به خرج دهم و بعد از این همه وقت ترسیدن،بروم مطب دکتر فلانی،فقط و فقط گریه کردم.از اینکه بدبختم گریه کردم.از اینکه عدالت،پشم بز است و حقیقت ندارد.از اینکه متاسفانه،تازگیها دست خدا هم رو شده و او هم طرف ظالمان را گرفته و مثل حکومتهای طاغوتی،دهن مخالفانش را میسابد..تمامِ این صبحِ وحشتناک را توی تخت خواب، اشک ریختم و حس کردم که واقعا نمیتوانم مشکلاتم را حل کنم.واقعا نمیتوانم.یعنی توی این چند سال اخیر،آنقدر دردها،شیرهی جانم را سرکشیده اند که،حتی رویایی هم برایم باقی نمانده.اینکه آنقدر روح ترسیده و ضعیفی دارم که حتی،نمیتوانم بروم مطب دکتر فلانیِ لعنتی و این عذاب را تمام کنم یا اینکه بالاخره ،بعد از این همه سال،از آن جهنمِ کویریِ آخر راستهی تعمیرگاهها خلاص شوم.خیلی حالم بد است و خیلی وقت است که خدا رفته و حسین علیه السلام،دیگر برای حرفها و التماسهایم تره خورد نمیکند و من دقیقا شبیه به یک زنبورم که در حد فاصل پنجره و پردهی اتاق،از گرما و نبود هوا در حال جان دادنم.
ریاضی ششم -فصل دوم و سوم بازدید : 513
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 3:48