بخاطر بلا و ظلمیکه از طرف اقوام درجه یک و دو ِ پدری و مادری به ما رسید.بچه ترس بزرگ شدم. به شکلی وحشتناک و صد البته مظلومانه،که گاهی خودم دلم به حال خودم میسوزد.با آنکه از نظر خیلیها و قطعا نه خودم،دختری باهوش و با استعداد،زیبا و سفید و قد بلند و چشمانی اغواگر، محسوب میشدم؛اما به معنای واقعی کلمه، ناکام و حسرت به دل ماندم.. آن هم در همهی زمینههایی که توانم فوق العاده بود..نزدیک به ۹ بخش از ده بخش ناکامیهایم،بخاطر ترس و اضطرابی بود که در جانم نفوذ کرد.ترس از هر چیز ممکن و مسخره..هنوز هم اضطراب اولین بار ثبت نام در کتابخانه!،ترس و اضطراب اولین تا سومین بار مراجعه به مطب دکتر زنان را یادم هست...حتی یادم هست دفعات اولی که آزمایش خون میدادم؛از دلهرهای مزخرف و بی دلیل،در حال جان کندن بودم.آنقدر آزمایش خون دادم که دیگر هیچ ترسی از آن نداشتم.همین تجربه،باعث شد تا،ترسهای دیگر را هم خودم درمان کنم..امروز که مجالش را پیدا کردم؛در راستای مبارزه با ترس مورد نظر،از خانه بیرون زدم.اینکه چه کردم بماند؛که اگر بگویم؛خندهی تان میگیرد و برای یک دختر سی ساله افت دارد؛اما این کار هم،خیلی موثر بود.گرچه ، بعضی از جوانب احتیاط را رعایت کردم و از این نظر، نمرهی منفی میگیرم.اما میدانم که پروژهی خوشایندی را آغاز کردم و امید دارم که نجات پیدا کنم.آمین.
خیر ببینی یعنی چی بازدید : 326
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 11:37