تمام این چند روز را مریض بودم.از آن مریضیهایی که دلت میخواهد؛از صبح تا شب توی تخت خواب بمانی و توی پتوی گلبافتت،مچاله شوی و فقط گریه کنی.از همان مریضیهایی که با تمام وجود دلت میخواهد که یک نفر بهت بگوید که چی میخوای برات بیارم و سالهاست که این آرزو،به دلت مانده و حتی از یک دانه موز سالهای گذشته هم خبری نیست و فقط گریه ات گرفته و با خودت میگویی،کاش حداقل هواابری بود و باران میبارید.تمام این چند روز برای همه و همه روزهای خوبی بود؛جز من و آن شیرین عسل که به هر دری زدیم؛بسته بود و تقریبا همه چیز را از دست داده یم.توی این روزها مادربزرگ لیلا و سمانه و مادربزرگ محمد و امیرحسین مرده و الان توی ما تحتشان عروسی است که از زحمتی که برای پیران خود نکشیده اند،راحت شده اند..رضا و محمد جواد، پزشکی قبول شده اند..داییه مال یتیم خور،یک آپارتمان سه میلیاردی خریده..امیر توی رستوران کار پیدا کرده.مهمترین خبر هم این است که الهه با یک پسر کارخانه دار ازدواج کرده و راهی آلمان شده...اما این روزها من،برای زخم تنم که با این همه دارو خوب نشده و بدنی که هیچ جوره روی فرم نمیآید؛گریه میکنم. این روزهایی که من پتو پیچ، به امید شفا،دمنوشهایم را در سکوت غم انگیز اتاق سر میکِشم.این روزهایی که من بعد از ۱۴ سال،موهایم را مدل کرنلی،کوتاه کرده ام.این روزهایی که تا ساعت ۳ نیمه شب، خوابم نمیبرد و برای گرفتاریهای زندگیمان،به خدا و هر معصومی،توسل و التماس میکنم؛بی فایده است.این روزها،من همان نقطهای از نقشهی جغرافیایی هستم که زیر پونز،پنهان شده.همینقدر غریب و گمنام.
تقدیم به آن چشمهای ربّانی بازدید : 377
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 1:38