تا مدتها، کاری برای انجام دادن نداشتم؛یعنی حوصلهای برای فعالیت نداشتم.خواب، غذا، موسیقی، گریه، قدم زدن کنار دریا و خرید و خوردن تنقلات، تنها فعالیتهایی بود که تا یه مدت طولانی انجام میدادم...انگار یه خستگی و رخوت عجیب،به جونم افتاده بود که هیچ جوری رفع نمیشد.اونقدر لمس و بی حس و حال بودم که حتی گاهی برای همین فعالیتهای ساده و اساسی زندگیم هم،وقت کم میوردم...چیزی که نمیزاشت از این حالت مزخرف بیرون بیام؛ فقط و فقط یه فکر بود.فکر به آیندهی ترسناک و نامعلوم و نا مطمئن...یه حال شبیه به گیجی و سرگردانی که آدم واقعا باخودش میگه:بعد از این، چه کار باید کرد؟؟
ساحت های شش گانه تربیتی سند تحول بازدید : 300
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 22:37